کمی آنسوتر از این آبادی

 مهریز باغ شهر استان یزد

کمی آنسوتر از این آبادی    

پشت پرچین نگاه   

لب یک چشمه آب  

باغ شهری است که از شهر جداست

کوچه هایش همه از بوی نجابت لبریز  

مثل عطر گل و کاه        

مطلع سبز غزل های خداست

مردمش پاک و نجیب       

چون دوبیتی معصوم     

مثل ابیات غزل شورانگیز

خاطرم نیست چرا      پدرم رفت به شهر       

جایگاهی که هنوز    وارث سبز غزل های من است

کمی آنسوتر از این آبادی  

تک درختی است به پهنای کویر      

سایه اش سردی هر تابستان    

از غزل لبریز است

شهر من را تو به خاطر بسپار  

شهر من مهریز است


اشعاری از شاعر خوش ذوق مهریزی

آقای عبدالخالق ابویی

 


(( دیباچه مدون آبادی))

باید شبی دوباره به راه افتاد

درکوچه های روشن آبادی

تصویر سنگواره ارنان شد

حک شد دوباره برتن آبادی

درکوه ریگ دامنه چشمش

تصویر ریگ های بیابان شد

یا مثل سرو کهنه منگاباد

سر زد شبی به گلشن آبادی

تابیده تا نگاه دل افروزش

برشانه های خسته این مردم

در وسعت کویر می گنجد

خورشید کوی و برزن آبادی

اینجا حریر پیرهن مردم

 تصویر یک نجابت رؤیایی است

برتار و پود قالی صد رنگش

افتاده عکس هر زن آبادی

برخیز و ماهرانه بزن طرحی

بر بوم جلوه های اساطیرش

آینده را دوباره شکوفا کن

 دیباچه مدون آبادی